عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)

ساخت وبلاگ
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است . فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه..... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 207 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 16:16

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد .... تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 138 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 16:15

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید:.... شماها چکار می عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 150 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 16:14

کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی! یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود . ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :... چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد . لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمر عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 189 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 16:11

روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد. شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ... حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ... و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 147 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد .... نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در او عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : به خاطر خودم میگی,به خاطر خودم,به خاطر دل خودم,منو به خاطر خودم بخواه,به خاطر تو از خودم گذشتم,بهنام به خاطر قلب خودم,مرا به خاطر خودم بخواه,فقط به خاطر خودم,به خاطر قلب خودم از بهنام,رمان به خاطر دل خودم, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 140 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37

دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.

دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : عاشقانه هایی که برایت مینویسم, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 139 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد. اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود. می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بل عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : راه و رسم سفر,راه و رسم زندگی,راه و رسم طلبگی,راه و رسم عاشقی,راه و رسم شوهر داری,راه و رسم پولدار شدن,راه و رسم تجارت,راه و رسم کاسبی,راه و رسم جوانی,راه و رسم زندگي, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟ ... البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 145 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟... گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست. اگر آنها عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 160 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛. فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.... و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : عشق و دیوانگی رمان,عشق و دیوانگی شعر,عشق و دیوانگی,عشق و دیوانگی داستان,عشق و دیوانگی نودهشتیا,عشق و دیوانگی pdf,عشق و دیوانگی پرنیان,عشق دیوانگی و مرگ,رمان عشق و دیوانگی 98ia,رمان عشق و دیوانگی برای موبایل, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 146 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:37